جدول جو
جدول جو

معنی نشان کرده - جستجوی لغت در جدول جو

نشان کرده
(فَ)
علامت گذاشته شده. علامتی که برای تعیین مرز و سرحد می گذارند:
همی راند با لشکر رزم ساز
که پیکار جوید ابا خوشنواز
نشانی که بهرام یل کرده بود
ز پستی بلندی برآورده بود
نوشته یکی عهد شاهنشهان
که از ترک و ایرانیان در جهان
کسی ز این نشان هیچ برنگذرد...
چو پیروز شیر اوژن آنجا رسید
نشان کردۀ شاه ایران بدید.
فردوسی.
، نام زد کرده. دختری که او را نشان کرده اند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشانه کردن
تصویر نشانه کردن
هدف تیر قرار دادن، برای مثال کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی - ۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشا کردن
تصویر نشا کردن
جا به جا کردن قلمۀ درخت یا بوتۀ گلی که تازه سبز شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهان کردن
تصویر نهان کردن
پنهان ساختن، نهان کردن، نهفتن، پنهان کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ کَ دَ / دِ)
مکتوم. مستور. مکنون. مخبوء. خب ء. خبی ٔ. خبیئه. (منتهی الارب). کمون. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَفْوْ خوا / خا تَ)
نهال نشاندن. کاشتن بته های برکنده به جای دیگر رشد را. (یادداشت مؤلف). گیاه نورسته ای از جائی برکندن و در جائی دیگر کاشتن. بوتۀ نورستۀ گل یا میوه ای را از جائی که به انبوهی روئیده است برکشیدن و در زمینی آماده شده، به ترتیب و فواصل معین کاشتن، تا رشد کند و گل و میوه دهد، چون نشای گوجه فرنگی و بادمجان. رجوع به نشا شود
لغت نامه دهخدا
(عُ زَ دَ)
شادمانی کردن. خوشحالی نمودن. بشاشت نمودن، جست وخیز کردن. شادمانه جست وخیز کردن:
چندان که نشاط کرد و بازی
در من اثری نکرد و سودی.
سعدی.
چندانکه نشاط و ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد، جوابش نگفتم. (گلستان)، لهو و لعب کردن. عشرت کردن. طرب کردن: فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خوردو نشاط کرد. (تاریخ بیهقی ص 434).
به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار در صحرا.
مسعودسعد.
، قصد کردن. میل کردن. آهنگ کردن. عزیمت کردن. شایق شدن: چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده ای بستانی. (تاریخ بیهقی ص 211). بوسعید گفت این باغچۀ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. (تاریخ بیهقی ص 610).
- نشاط... کردن، بدان روی آوردن. آهنگ آن کردن. هوای آن کردن. بدان میل کردن:
ملکا بر در میدان تو بودم یک روز
اندر آن روز که کردی تونشاط چوگان.
فرخی.
اگر نشاط رفتن کند (خوارزمشاه) مقرر گردد که از آن ریش نمانده است. (تاریخ بیهقی ص 344). پس از آنکه دل از این دو شغل فارغ کرد و ایشان سوی غزنین بردند، چنانکه بازنمودم، نشاط شراب و صید کرد. (تاریخ بیهقی ص 239).
گر تو نشاط درگه جیلان کنی
من قصد سوی درگه یزدان کنم.
ناصرخسرو.
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گیتی رای و نشاط میدان کرد.
مسعودسعد.
امیر غازی محمود رای میدان کرد
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد.
مسعودسعد.
شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد
آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت.
مسعودسعد.
هرگز نشود مرد به بازی غازی
کاهل نکند نشاط تیراندازی.
؟ (از المضاف الی بدایع الازمان)
لغت نامه دهخدا
(عُ شُ دَ)
سبقت بردن. (آنندراج) :
دوفیل اند خرطوم درهم کشان
ز هر دو یکی برده خواهد نشان.
نظامی (از آنندراج، از غوامض سخن)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ تَ)
هدف قرار دادن:
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد.
سعدی.
دل نشانۀ تیر بلا کن. (مجالس سعدی) ، نشانه رفتن. قراول رفتن:
دو تیرانداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدگر کرده نشانه.
نظامی.
، شهره ساختن. علم کردن. رجوع به نشانه و نشانه شدن شود، نامزد کردن. به نام خود کردن. با فرستادن هدیتی - از زیورها و جز آن - علاقه و قصد ازدواج خود را به دختر یا خانوادۀ دختر اظهار کردن:
من ترا ز خوبان نشانه کردم.
عارف
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ کَ دَ)
دهی از دهستان دمشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 237 تن و آب آن ازاستخر و سالار جوب منشعب از سفید رود است. محصول برنج و کنف و ابریشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ تَ)
با خود کشیدن و بردن. حمل کردن. کشیدن:
اسب خود را یاوه داند آن جواد
و اسب خود او را کشان کرده چوباد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
خاسر. متضرر. مغبون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مخفی. مختفی. مکتوم، مخزون. اندوخته:
نهان کرده دینار فرشیدورد
به درویش ده تا نماند به درد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ اَ تَ)
علامت نهادن. علامت گذاشتن. علامت نهادن تا بازجستن آن آسان باشد. (یادداشت مؤلف) :
سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود.
مولوی.
، اثر گذاشتن: علب، نشان کردن رسن بر پهلوی شتر و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) ، تأثیر. (تاج المصادر بیهقی) ، نشانه قرار دادن با چشم چیزی را در تیراندازی. هدف قرار دادن. (یادداشت مؤلف). نشانه کردن. نشانه گرفتن، امضاء کردن. (یادداشت مؤلف) : محضری معتبر در دعوت مولانا نوشته تمامت علما و شیوخ و قضات و امرا و اعیان بلاد روم علی العموم نشانها کردند و باز به وطن مألوف و مزار والد عزیزش دعوت کردند. (افلاکی) ، نشان کردن بر مکتوب: توقیع. (از یادداشت مؤلف) ، نامزد کردن دختری را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نشان گذاشتن علامت گذاشتن، توقیع کردن برنامه و مکتوب، مهر کردن امضا کردن: و تا دست بکار برد پای فرازمین نکرد قلم تا بر کاغذ نهاد قلم در ملک کشید و تا نشان کرد علامت خیر کس ندید، انگشتری یا حلقه برای دختر نامزد خریدن و در انگشت وی کردن بنشانی نامزدی نامزد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهان کردن
تصویر نهان کردن
مخفی کردن پنهان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
منقوش، مسکوک دارای نقش: و هرچ نگار کرده است از درم و دینار و پشیز
فرهنگ لغت هوشیار
میل داشتن هوس کردن: اوگفت: مراتونه افکندی مراخدای توافکندکه کس پشت مرابرزمین نیاوردولیکن اگرنشاط کنی دگربارکشتی بگیرم
فرهنگ لغت هوشیار
هدف (تیر و غیره) قرار دادن: کس نیاموخت علم تیر از من که مرا عاقبت نشانه نکرد. (گلستان. قر. 50)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنهان کرده
تصویر پنهان کرده
مستور مکتوم مکنون
فرهنگ لغت هوشیار
درآمد داشتن نفع کردن: این خانه ای که برای فلان کس ساختم روی هم ده هزار تومان برایم نان کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشان کردن
تصویر نشان کردن
((نِ کَ دَ))
علامت گذاشتن، مهر کردن، نامزد کردن، برگزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهان کردن
تصویر نهان کردن
اخفاء
فرهنگ واژه فارسی سره
اختفا، استتار، پنهان کردن، پوشاندن، پوشیدن، مخفی کردن، نهفتن
متضاد: آشکار ساختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غرس کردن، کاشتن، نشاندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد